دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

دینای بیقرااااااااااار

سلام دختر مظلوم و بیقرارم نمیدونم چند وقته چت شده...آروم و قرار نداری... دائم داری لج می کنی و گریه... منو هم به بیقراری و گریه و ناله کشوندی...امروز کلی اشک ریختم و به درگاه خدا ناله کردم ازش خواستم آرامش رو به قلبم بیاره تا بتونم با این لجبازیات کنار بیام... نمیدونم چته ...شاید برای بابات لج می کنی ...امروز بابات دیر میاد ... منم بردومت خونه مامان سلیمه اینا...اونجام همش گریه و زاری و لج می کردی... به دلایل نا معلووووووووووووووووووم... حالم خیییییییییییلی بدهههههههههههههههه حس می کنم برات مادر خوبی نیستم...امروز مامان سلیمه اینو بهم میگفت... حاااااااااااااااااااااااااااااااااااااالم بدههههههههههههههههه ...
31 ارديبهشت 1393

دوشنبه29 اردیبهشت

سلام  عشق من اول یه توضیحی بدم برات که چرا رفتم تو کار روز شمار ...چون یه مدتی بود که همه عکسات میموند من هم تصمیم گرفتم تا جاییکه تونستم هفته ای یکبار هم که شده بیام عکسهای روز به روزت رو بذارم تو وبت تا بعد عذاب وجدان نگیرم...که خاطراتت انبار شده...الان کلی عکس از ماه پیشت مونده... من عاشق عکس...شما هم بامزه و نااااااز مگه میشه عکس نندازم...مگه میشه نذارم تو وبت... تازشم هنوز عکسهای ماههای اولت رو سایزشو درست نکردم...واااااااای بگذیرم ...چند روزی بود که خبر بیماری یکی از دوستانمون رو شنیده بودیم و من حالم خیلی بد شده بود یکشنبه برت داشتم و رفتیم خونه مامان سلیمه اینا...چون حس آشپزی و اینجور چیزا رو نداشتم دوشنب...
31 ارديبهشت 1393

عصبانی ام دیناااااااااااااا

سلام دینا ازت خیلی عصبانی ام....خییییلی من چند روزیه که حالم خوب نیست...تو هم از اذیت کردنم کم نمیذاری شیطونیات کم شده ...ولی هیچ چی نمیخوری... دیگه اعصابمو خورد کردی...فقط شیییییییررررررررررررر منم که دیگه جون ندارم پا شم اگه اشتها نداری پس چرا شیر میخوری ... نمیدونم باز چت شده.... صبحونه که عملا حذفه ...ناهار هم تا داری بازی می کنی با غذات کمی تو دهنت می ریزم... شام هم ....نمیدونم...اگه بخوایم دهنت چیزی بذاریم گریه می کنی و فرااااااااار خیلی خوب شده بودی ....نمیدونم باز چت شده... امروز باهات دعوا کردم...از بس اعصابموخورد کردی... چرا اذیت می کنی مامان...منم گناه دارم...کم غصه دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه این...
31 ارديبهشت 1393

عروسی عمو محمد 92/1/16

سلاااااام عششششششق مامان دو تاعکس پایین روز باربرون عمو جون ایناست که ما بزرگترها رفتیم و شما پیش بابایی و شوهر عمه موندی خونه بابایی می گفت خیییییلی خانوم بودی و اصلا اذیتش نکردی فقط وقتی اون دوتا داشتن با هم پلی استیشن بازی می کردن شما لج می کردی و دسته رو می خواستی الهی فدااای عقل و هوشت مگه نی نی سه ماهه هم پلی استیشن می فهمه چییییییهههه                                                &n...
30 ارديبهشت 1393

1-2 ماهگی دینا کوچولو

سلام عشق ناااااااااااااز مامان عکسهای یکسری از پستهات  رو قبلا ها که خوب وب نوشتنو بلد نبودم گذاشته بودم و خیلی ریز بودن...حالا که بهتر یاد گرفتم دارم ردیفشون میکنم...الان هم 17 ماه و یه هفتته من فدااااااااااااااااااااااااات در برابر هممممممممممه چیز تسلیم...جز خواب شبانه فدای اون چشای نااااااااااااااااازت...کره ای منننننننن   دختر دست به قلم من در 45 روزگی دختری زیراکس پدرشششششش حتی طرز خوابیدنش................. حتی انگشتان دستش................. وهمینطور انگشتان پایش............   فدات شم که حتی تو خواب هم لبخند از لبای خوشگلت م...
30 ارديبهشت 1393

یکشنبه 28 اردیبهشت

سلام ددری خانوم همونطور که گفتم خیییییییییلی ددری شدی و دیگه تو خونه تاب نمیاری 28م که از خواب پا شدی با هم رفتیم خونه بابایی اینا...کمی پیاده ...کمی با تاکسی اینجا قبل رفتنه که کیف منو انداختی رو دوشت و جلو جلو داشتی میرفتی منم با خواهش و تمنا نگهت داشتم تا عکس بندازم تا بهت میگم فدات شم که انقدر خوشگل شدی دنبال یه چیز خوشگل کننده مث گیره مو یا لباس پر چین میگردی تو تاکسی تصمیم گرفتم تو تاکسی همه اش برات یه جای مستقل بگیرم تا هر دومون هم راحت تر باشیم ...هم دخترم احساس شخصیت بیشتری کنه...فدای با شخصیت خودم بشم من رسیدیم ...آی رسیدیم مامان سلیمه بهت گفته وای چقدر خوشگل شدی...شم...
29 ارديبهشت 1393

دینا در مستطیل سبز

سلام فوتبالیست خانوم من دیروز همراه بابایی و مامان سلیمه و زندایی رفتیم پارک قائم و بابات شما رو برد تا از نزدیک فوتبال رو که انقدددددددددددر دوسش داری ببینی اینجا هم اولین فوتبال در زمین چمن مصنوعی که در تاریخ 28 اردیبهشت 1393 دیدی   ...
29 ارديبهشت 1393

دینا کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عشق مامان جدیدا یه جای جالب برای قایم شدن پیدا کردی که عقل جن هم بهش نمیرسه به عقل تو فینگیل چطور رسیده ...نمیدونم وا... اگه گفتی تو این عکس کجا تشریف داریییییین؟؟؟ خودت ببین این روزها اکثر اوقات زیر این استخری و 4 دست و پا اینور و اونور میری منم عزمم رو برای خرید کلبه برات جزم کردم...فدات شم که داری بین و ما و خودت از همین حالا حریم قائل میشی همین جوری بهتره مامان...شاید اگه من هم بین خودم و برخی افراد همین فاصله رو قائل میشدم حالا از نبودشون انقدر ناراحت نبودم...کاش تو مادر من بودی و من دخترت...اونوقت مث حالا هر روز یه چیز جدید ازت یاد میگرفتم مامانی من دوست دارم ...
29 ارديبهشت 1393

این روزهای ما

سلام عششششق ددری مامان این روزها دیگه کم کم داریم از این ددری بازیات خسته میشیییییییم آخه اگه یه روز بیرون نری...و بیرون بیشتر یعنی به قول خودت...ددر   باااااااااااااارک... خیلی لج می کنی و با غذا نخوردن و نق نق کردن جبران می کنی.... ما هم بالاجباااااااااااار...همه روز باید ببریمت پارک...و من هم که این روزا حالم زیاد خوب نیست بابایی رو باهات میفرستم برین پارک و خودم عکسهایی رو که اون ازت گرفته میذارم تو وبت...دقیییییقا مثل همین الاااااااان و جالب اینجاست که جدیدا وقتی یکی از ما خونه نیست فکر می کنی رفته پارک و شما رو نبرده... از صبح که بیدار میشی دنبال بابات میگردی و میگی بابا ددر...بااااارک:یعنی بابا رفت...
29 ارديبهشت 1393

روز پدر

ناز من سلااااااااااااام عشقم روز پدر که سه شنبه بود و تعطیل...یعنی 23 اردیبهشت بابا عبدل میخواست بره سر باغش و به درختها برسه ما هم دلمون نیومد تنهاش بذاریم و رفتیم ...اما چون باغش خیلی آفتابگیره...رفتیم پارک جنگلی نزدیک باغ و نهار و آماده کردیم تا اون هم موقع نهار بهمون بپیونده...شما هم که عاشق ددری خیلی بهت خوش گذشت این عکسها وقت صبحونست که سفره رو پهن کردیم دیدیم خودت نشستی و داری به به میخوری...نوش جووونت همیشه موقع رفتن گیرت به بالا رفتن از این پله هاست و تا چند بار بالا و پایین نری رضایت به رفتن نمیدی بهت هم یاد دادیم که نرده ها رو بگیری و خیالم راحته گیر دومت هم به ر...
27 ارديبهشت 1393